قسمت جاافتاده137
علی تعظیمی می کند و می گوید:
-من مانده ام با این همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم!
تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنیمت می شمرد و می گوید:
-دوست پدرت بود …
لب می گزم و او ادامه می دهد:
-برای پسرش می خواد بیاد خواستگاری.
مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست این زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد:
-داره دکترا می خونه. اصالتاً شیرازی ان. بیست و پنج سالشه. تدریس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانونشون.
بیوگرافی از این وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اینقدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقیقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بیرون می آید تشکرکنان می نشیند کنار من و دسته سبزی هایش را جلو می کشد. مادر می پرسد:
علی جان شما قدت چند سانته؟
پدر می خندد. گویا مادر با تدبیر خودش دارد همه پازل ها را می چیند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گو.ید:
-یک و هشتاد و دو. چطور مگه؟
مادر می گوید:
-ماشاءالله. درست گفتم.
علی نگاهی به مادر می کند:
-به کی گفتید؟
مادر بی خیال می گوید:
-به خانواده آقای سرمدی دیگه. زنگ زدم برای دخترشون.
علی و چاقو هردو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چیزی خبر ندارد.
-برای فردا شب قرارگذاشتیم بریم. دسته گل و شیرینی یادت نره.
پدر مجال نمی دهد و می گوید:
-تکلیف من به عنوان پدر شوهر چیه؟
دست علی هنوز بی کار است. مادر زود و به شوخی می گوید:
-متأسفانه پدر شوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت!
-نه عزیزم، هیچ کسی جای شما رو نمی گیره. اصلاً به این علی می گیم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، این دور و برا پیداش نشه.
خیلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بیاید اسم بچه هایشرا هم تعیین کرده ایم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ایم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.