ص92تا96 رمان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه92
علی آرام زمزمه می کند :
- و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره .
چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی،
هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی .
مرگ هست اما نه برای من .
بلند می شود که برود . دفترم را هم میزند زیر بغلش . حرفی نمی زنم .
تا می آیم اعتراض کنم می پرسد :
- چیه ؟
جواب می دهم :
- هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری !
می خندد و می گوید :
- چقدر خوندن این کتاب طولانی شده!
- هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند .
من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم .
علی با تعجب نگاهم می کند :
- این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟
- به جان خودت اگه قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن .
می نشینم . گلویم را صاف می کنم :
- خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد .
با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم.
مسخره ام می کند !
- و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی.
#صفحه93
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند .
می گوید:
_ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار .
این قدر بی کار نگرد
و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم.
متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم .
می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم .
شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و نالهی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد .
پلکهایم سنگین می شود …..
#رنج_مقدس
#صفحه94
دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم .
??????
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
#رنج_مقدس
#صفحه95
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد .
برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش …
_ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی !
این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش .
شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود .
_ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم .
همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام .
چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان.
با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد .
دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست .
برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت .
مادر از چشمان او حال و روزش را خواند .
این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد .
مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند .
اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند .
هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید .
چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود !
به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست .
#رنج_مقدس
#صفحه96
به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت :
_ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت .
من دارم می رم ،شما بهش بده .
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت .
پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود .
“عزیز دل من ” روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد .
متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد .
_ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای .
اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست .
کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است .
فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد .
قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد .
گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد .
فکر می کرد همین الان است که تاول بزند .
کتیبه عشق
@katibeheshgh
?♥??