ص57تا61
دوستان عزیز من جدا معذرت می خوام. اینترنت قطع بود نشد. تازه وصل شد. شرمنده بابت تاخیر.
دوستان عزیییییز خودم. بدووووییییید وقت رمانههههههه ???
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم،قل هوالله احد،الله الصمد،لم یلد و لم یولد، ولم یکن له کفوا احد
#صفحه57
میخندد و میگوید:
_ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود. فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو.
امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمیشوم.
_ کاش بهمون درست میگفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ میخواد باهامون چیکار کنه؟ کجا ببردمون؟
_ همیشه بدم میآد از بیصرفه تموم شدن!
_ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دورهی اوله.
_ دست گرمی دیگه؟
با خنده میگویم:
_ پیشنیازه مسعود.
_ اَه… یه اسم قشنگتر بذار خواهر من. پیشنیاز هم شد اسم؟
مسعود سه واحد پیشنیاز خورده بود و همهاش ناله میکرد.
_ هر چی تو بگی. دستگرمی… اما این دستگرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه میشی که دیگه پایانی نداره.
نمیدانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشیهایت نقص پیدا میکند یا شاید به تهِ تهِ شادی که میرسی تازه میفهمی غمگینی. از اینکه به انتها رسیدهای لذت نمیبری. دلت یک بینهایت میخواهد که تمام کمیها و زیادیها، سختیها و رنجها، راحتیها و خوشیها در کنارش کوچک باشد… میگویم:
_ ما باید به خدا برسیم مسعود!
_ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماریام. دارم برای فرار از سختی و یک نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه میریزم.
#صفحه58
هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم.
اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم.
- آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم.
- منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار .
می خندم:
- بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه.
مسعود کلمه اضافه می کنه :
-سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟
- با امید به فرداهایی بهتر…
- از این شعارهای تبلیغاتی !
- خب چی بگم تقصیر تلویزیونه .
می خندیم…
- ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم .
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
#صفحه59
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی!
#صفحه60
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.
ص61
#رنج_مقدس
#صفحه61
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشتهی صحرا برایش یک حالت ” یعنی چه؟ ” ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشتهی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژهی مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجهی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن هاست.