ص42تا46 رمان رنج مقدس
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
رنج_مقدس #
#صفحه42
_ لیلا جان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم.
روابط بین خانواده را دارم به هم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه. البته همهی اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
_ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
_ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
_ مگه ازدواج خرابش میکنه؟
_ نه، ازدواج برای من هنوز مسئلهی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی میزند و میگوید:
_ همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
_ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازهی شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم
#صفحه43
نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم.
- لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم :
- این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
- پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است.
کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوال هایم است.
#صفحه44
علی اتو را از برق می کشد. لباسش را آویزان می کند، اما حرف نمی زند. پشیمان می شوم از آمدنم. تا می خواهم برگردم، می گوید:
- زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه ی بررسی ذهنی ات رو نگی، نظرم رو درباره ی زندگی با سهیل نمی گم.
برمی گردم و حرفم در گلویم می جوشد :
- بله زندگی خودمه! حتما پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن هاش، هر بار زخمی شدن هاش، سختی های همه ی ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می کرده، این که مدرسه های همه رو خودش می رفته، این که کار و بار خونه و بچه ها رو خودش به دوش می کشید، این که امشب سهیل به من طعنه ی مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس بس خود…..
علی با سرعت می آید سمت من. می کشدم داخل اتاق و در را می بندد. چشمانش به لحظه ای پر از خشم می شود. نگاهش را از من می گیرد و پلک هایش را می بندد و رو بر می گرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
- سهیل اشتباه کرده….. غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابش رو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها می کند. برمی گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می دهد:
- لیلا جان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چه طوری برات فراهم شده؟
نمی خواهم بی جواب بروم:
- چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه هاش رو تأمین نکنه؟
- از خودشون می پرسیدی خانوم خانوما. حتما جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف می زنی. هه! هر چند بد هم نیست ها؛ سهیل الان خونه داره
#صفحه45
ماشین و کار و مدرک… هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر.
لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید :
- لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد.
- فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان.
قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا… باران…..
#صفحه46
تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کنندهی تمام چاله چولههای زندگیام است. بر میگردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجرهی اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در میآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خوردهام.
***
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده ام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد. اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همه جانبهام. فقط میخواهم این شب تمام ود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
_ حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!
_ دوست داشتم که بقیهی حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟
_ حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.
_ پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این طور زندگی رو نمیپسندم.
_ چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی که برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.
کتیبه عشق
@katibeheshgh