ص241تا245
بعد مدت هاااااااااا: می خوایم بریم بترکونیممممممم:
با ما همراه باشید با:
ادامه رمان جذاب #رنج_مقدس❤❤❤❤?????
بسم الله الرحمن الرحیم: قل هوالله احد، الله الصمد، لم یلد و لم یولد، ولم یکن له کفوا احد.
#رنج_مقدس
#صفحه241
نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله.
بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه.
در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور.
با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم.
نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم:
-《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن .
من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم.
اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید…》
آرام زمزمه می کند :
- 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》
دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی
می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است .
نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم.
شب مصطفی پیام می دهد :
- 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》
سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم :
- 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》
جوابش می آید :
- 《روح و روان محکم می طلبه …》
صدای همراهم را می بندم و می نویسم :
#صفحه242
- ندارم، اما طالبشم…
نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد:
- «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد…»
- «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت…۔»
شکلک خنده میفرستد و جمله اش:
- خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید.
از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم!
- «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.»
باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است.
چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است.
باید خودم را بسازم.
#صفحه243
خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده .
حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم.
مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم.
میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- 《آتش بس، آتش بس!》
ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه
می گوید آتش بس! با حرص میگویم:
- 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》
#صفحه244
فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟
- 《گفتم ناقص نباشه.》
قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
-《 رمان چی هست؟ 》
نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم:
- 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》
کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید:
- 《سازمان ملل .》
اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله .
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟
میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛
- 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》
هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم
عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا۔
سعید میگوید:
- 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و
می گوید:
#رنج_مقدس
#صفحه245
- من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته
- همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق على بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
#نرجس_شکوریان_فرد
کتیبه عشق
@katibeheshgh
???????♥??????