ص229تا234
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#صفحه229
علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد:
-بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم.
نيم خيز مي شود كه برود.
-از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا…چي بهش گفتي؟
مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟
اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟
دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد:
-ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد.
دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند.
-خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه.
سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛
و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند.
بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.
#صفحه230
دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم.
دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد.
در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم:
-همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر.
نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون.
خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند.
می گیرد مقابلم و می گوید:
-خواهش می کنم این سیب رو بخورید.
سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش.
دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم.
اما او می گوید:
-امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید.
سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
-اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم.
-راستش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش همبا همین محبت و حرمت نگه داشتنه.
من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم.
#صفحه231
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید.
از سؤالش خوشم می آید
-چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید:
-بهم فرصت بدید.
سکوت می کنم.
-گنگ نیستم اما فکر کنم این قدر دقیق ندیده ام؛ یعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبیعی بود. با این وسعتِ نگاه نه.
اعتراف صادقانه ای کرد.
-نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اینه که جایگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببینید.
می خندد:
-سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود باید دنده سنگین حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را.
از شوخی اش خنده ام می گیرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای این که ته نگاه من را در بیاورد سؤال پیچم کرده.
جریمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم.
خم می شود دوباره شیرینی را بر می دارد. ظرف را مقابل من می گیرد و می گوید:
- نقدا این محبت من را پس نزنید. به خاطر حفظ جان حداقل یکی بردارید. شیرینی را بر می دارم. زیرک تر از این حرف هاست. کاش نگفته بودم می گوید:
#صفحه232
-شنيدم اهل كتاب و خطاب و خياطي هستيد.
اي بابا! ديگه چي شنيدي آقا مصطفي؟
اين را در دلم مي گويم.
-من هم اهل اين برنامه هستم. نمي دونم علي و پدر چقدر زير و بم زندگي من رو براتوم گفتند، ولي كلي بگم اين كه من براي شما مانع هستم،نه اهل دخالت و فشار.
قرار نيست روال زندگيمون عوض بشه. فقط تدبيري كه پشت زندگي مي شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يك ماه كه ماه نشان مي كند زندگي را ترجيح مي دهم سكوت كنم.
جمله هاي آخرش جواب دو تا سؤالم بود كه شنيدم.
شيريني به دستانم چسبيده. بدم مي آيد. مي گويد:
-فكر كنم بيش از اندازه اذيتتون كردم. اگر امري نيست فعلا من برم تا شما كمي راحت باشيد.
بلند مي شود. درگيري من و جاذبه ي زمين ادامه دارد. منتهي اين بار جفت پاهايم هوا رفته است. سيني چاي و ميوه ها را بر مي دارد و مي رود. شيريني را كاملا ميگذارم توي دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را مي مكم.
وقتي مي روم پيش همه، مي بينم با علي و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند.نزديك نمي شوم.جايي نمي نشينم كه علي روبروي من است و مصطفي پشت به من.
چنان بازيشان گرم شده و صداي چانه زنيشان هم بلند كه سكوت كوه فرار كرده است.علي مي بازد و مصطفي بي رحمانه سبيل آتشين مي كشد. ريحانه آرام مي آيد كنارم.بازي ادامه پيدا مي كند
. اين بار مصطفي است كه مي بازد و فرار مي كند.
جرزن است مثل مسعود. به احترام تذكر پدر، علی کوتاه می آید.
#صفحه233
به احترام همه سر سفره مي نشينم. كنار مادر پناه گرفته ام. راه گلويم بسته شده است.
به علي نگاه نمي كنم، اما متوجه ام كه مدام نگاهم مي كند. آخرش هم طاقت نمي آورد وغذايش را كه تمام مي كند ظرف غذايم را برمي دارد. مجبورم مي كند كه بلند شوم و همراهش بروم. آنقدر دور مي شويم كه آن ها را نبينيم.
-ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور كه توي گينس ثبت كنند آخرين ناهار در كوه، آخرين نفس درمنزل.
-بي مزه چرا؟
-سعيد و مسعود مي آن. قراره خونه ي ريحانه قايمت كنيم.
از تصوير صورت سعيد و مسعود و عكس العملشان خنده ام مي گيرد. تهديد كرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم.
-بخند، بخند. آخ آخ حيف شدي ،خواهر خوبي بودي. هر چند كه اگه قراره زن اين آقا مصطفي بشي همون بهتر كه بميري.
-علي حرف نزن كه كتك دسيسه ي امرزت هنوز مونده. اگه تو نبودي، الان اين قد در به در نبودم كه چه كار كنم. روزم رو به اضطراي تموم نمي كردم. نگي كه چي؟كجا؟ كي؟
خيلي جدی مي گويد:
-من؟من آدمي ام كه پاي كار و حرفم هستم.
لبخند مرموزي مي زند.
-خداييش خوشت اومد چه برنامه ي قشنگي چيدم. مصطفي كه خيلي كيف كرد. تو بدقلقي ، اذيت مي كني؛ والا پسر به اين خوبي…
چشمانم چهار تا مي شود. نكند برنامه ي امروز اصلش پيشنهاد مصطفي است.
نزديك هستيم. پدر بلند سلام مي كند و علي جوابش را مي دهد. كنار گوشم
#صفحه234
می گوید:
-برنامه ی کوه پیشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقیه اش هم به شما ربطی نداره، اما باور کن کنار مصطفی زندگیت رنگ خوشبختی می گیره. ببین نمی گم سختی نداره، اتفاقا با مصطفی بودن یعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چیزی نیست که بشه کنار هر کسی به دست آورد.
علی می رود کنار پدر می نشیند.
خیلی حواسم به زمان و افراد نیست. فقط
نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم.
دقیقه ای نشده که علی کاسه ی تخمه به دست همراه ریحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلویش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند.
سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پایین است و دارد با انگشتانش روی روفرشی می نویسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نویسد. وقتی سکوت مرا می بیند می گوید:
-باور کنید من در هیچ کدوم از این برنامه ها مقصر نیستم.
واقعا که. ببین چطور این دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چینش خودشان جلو می برند.
-من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم.
انگار خوشحال می شود، زود می گوید:
-اولی رو که باور کنید وجدانا. دومی هم در خدمتم.
صریح می پرسم . حوصله پیچاندن ندارم:
-فکر می کنید حرف اول و آخر توی خونه رو کی باید بزنه؟
انگشتش از نوشتن می ایستد. چه عقیق قشنگی دستش است . می گوید: