ص219تا223
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه۲۱۹
به وجد مي آيند. دوباره نفس عميقي مي كشم.دلم نمي آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار مي دهد و ميگويد:
-مصطفي اين قدرجوان مرد هست كه من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده كه كمي جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هرچه از من و علي شنيدي دوباره از خودش هم بپرس. بخواه كه جواب سؤال هاتو بده.با اين كه نياز نبود اماعلي رو فرستادم توي دانشگاه و درو همسايه هم تحقيق كرده. خيالت راحت بابا.
حرف هاي پدررا مي شنوم.بالأخره يك سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ وفعلا علي هم صحبت و هم فكرش. خوبي ها و بدي هايش را ريخته اند روي دايره. خيلي از سؤالاتم را لابلاي اين حرف ها جواب گرفته ام؛اما باز هم…
علي معتقد است كه معناي توكل را نمي دانم كه اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايي نگه مان مي دارد و مي گويد:
-از اين جا مي شه طلوع رو خيلي خوب ديد. چند لحظه همين جابمونيم.
دلم از شكوه خورشيد به تپش مي افتد. بي طاقت مي شوم و چند قدني از بقيه جلوتر مي روم.پدر بازويم را مي گيرد و به مقابلم اشاره مي كند. تا لب دره فاصله اي ندارم.نگهم مي دارد. زير لب براي خودم زمزمه مي كنم:
-خيلي خوبي.خيلي زيبايي. با شكوهي!
نمي توانم دركم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست.تواناست. طاقت نمي آورم و دستانم را دو طرف باز مي كنم و فريادم را در دل كوه رها مي كنم.نمي شود لذت برد و اعلام جهاني نكرد.حالا خورشيد تمام قد طلوع كرده است. صداي فرياد من هم تمام كوه را برداشته است.مادر را درآغوش مي گيرم.اشك كنار چشمش را پاك مي كند و آرام كنار گوشم مي گويد:
-زنده باشي عزيزم.
#صفحه۲۲۰
دلم نمي خواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. كوه زيباست. خدا ظيباست. واي كه همه چيز زيباست.
راه مي افتيم به سمت بالاتر. جابي كه براي نشستن مناسب است و پدر و علي بساط آتش را راه مي اندازند.صبحانه را مادر مي چيند. چاي را هم علي آماده مي كند. حاضرنيستم از كنار آتس تكان بخورم. سر سفره وقتي مي نشينم كه همه چيز آماده است. صحبت هايشان كه گل مي كند از جمع فاصله مي گيرم. چند قدم مانده به دره مي ايستم. يدسر خم مي كنم، وحشتناك است.
مطمئن نيستم جايي ايستاده ام چه قدر زير پايم محكم است. توي زندگي ام بايد كجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمي خورم يا زير پايم خالي نمي شود وپرت نمي شوم. با صداي مادر، سرم را به عقب برمي گردانم.
-تنهايي حال مي ده؟
دستش دو ليوان چاي سيب است.
كنارم مي ايستد. نگاهي به پايين مي اندازد:
-حالت خوبه اومدي اين لب ايستادي؟
عقب تر مي نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چاي گرم مي كنم.
-ليلا جان مي دوني چرا ازدواج كردن خوبه؟
خنده ام مي گيرد و مي گويم:
-احيانا شما يكي از طراح هاي سؤالاي كنكورنيستيد؟
مي خندد. ليوان را به لبم مي چسبانم. گرما و شيريني، جانم را تازه مي كند.
-غالب افراد نمي دونن چرا دارن ازدواج مي كنن. همين هم زندگي آينده شون روآسيب پذير مي كنه؛ اما تو فكر كن اون وقت مي بينيكه شوق پيدا كردن به يار توي دلت مي افته.
سرم را پايين مي اندازم.
#صفحه221
-نمي دونم شما منظورت از يار چيه؟من از كجا مي تونم مطمئن بشم ك مرد زندگيم يارو همراه خوبيه؟
ليوانش را كه حالا خالي شده مقابلش روي زمين مي گذارد.
-اومدنت توي دنيا، زمان اومدنت، مكان اومدنت، توي چه خانواده و كشور و شهري بياي. همه برنامه ريزي خدا بوده. براي بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرلني، تا كوچكي، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم كه…
چرا مي خواهد مرا قانع كند. من كه آزاري برايشان ندارم؛يعني اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهك مي شود. دستش را بالا مي آورد و صورتم را نوازش مي كند. طاقت نمي آورد و در آغوشش مي كشدن و مي بوسدم. سرم را رها نمي كند. حرفش را ادامه مي دهد:
-تمام اين ها، هم نياز روحي رواني و هم نياز جسمي تو رو برطرف مي كنن. بدون همراهي و همدلي شون زندگي غيرممكن و وحشتناكه.بالأخره توبايد اين دنيا رو بگذروني. مهم اينه كه با چه كيفيتي باشه.اين به شىط يه همراه خوبه…پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوبو بچه ي خوب؛اما بعضي از اينا نقششون حياتي و اثر گذاره. الان توي موقعيت تو، بهترين ياركه روحتو آروم مي كنه و تو مي توني تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلي هات رو باهاش برطرف كني، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم كه باهات همراه باشن،توي يه سني اون نياز اصلي روحيت رو جواب گو نيستن. متوجه حرفام ميشي ليلي؟
متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خواهد اما نميتوانم با ترسم نسبت به آينده كنار بيايم. افكارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توي ليوان خالي ام مي اندازم. بايدذهنم را جمع كنم، ذوب كنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
#صفحه222
سنگ ریزه ها لیوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آید که آشناست.
مامان به سرعت بلند می شود.
-بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم.بالاخره! یعنی چی این حرف. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا جیغ نکشم.
اگر بدانم این برنامه کار چه کسی بوده…تمام حدسم می رود روی…
-علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی دیگر…
از چشم همه دور می شوم. این نشانه ی اعتراض من است. پشت صخره ی بلندی پناه می گیرم.
برای آرام کردن خودم هر چه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛
یعنی من هم به این نقطه ی کره زمین پرتاب شده ام؟
تصادفی یا برنامه ریزی شده و دقیق این جا قرارم دادی تا مثل یک جزئی، کنار تمام اجزا سر جایم قرار بگیرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هیچ چیزی متولد نمی شود و فهم و شعور به کار نمی افتد.
سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم.
حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است.
-مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند.
-مگه به همین قصد برنامه نریختید؟
مظلومانه جواب می دهد:
-هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید.
#صفحه223
عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند.
-سنگ هاتون به هدف می خورد؟
مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم.
-بی هدف پرت می کردم
-فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یکوقت نزنید سر من رو بشکنید.
لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام.
-آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی نمی کنم، اما…
حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
-بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند.
-هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر…
من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است.
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/
♥???????????