ص107تا111
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه107
افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از همان زاویه به زمین گرم خورده بود . حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند .
بعضی وقت ها رو می کرد و به آسمان و می گفت : سخت می گذرد . این جنگ گاهی نابرابر هم می شود . بیا یک طرف را بگیر و کمک کن که نیفتم .
صحرا به مرز جنون رسیده بود . هرکاری که از دستش بر می آمد انجام می داد ، هربار لای جزوه ایی ، توی کیفی ، از طریق دوستی ، نامه ای می رساند ، اما او کار را راحت می کرد . از همان نامه ی اول رفت سراغ مادر .
یادش است داشت حلوا می پخت .
حتما نذر کرده بود که عطرش او را کشید سمت آشپزخانه .
صبرکرد تا کار مادر تمام شود . هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد ،نتوانست درست جواب بدهد . نامه را گذاشت توی دستش و گفت :
_نمیدونم چیه ؟ نمی خوامم بدونم .
و رفت .
نامه ی سوم یا چهارم را که داد ، مادر طاقت نیاورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ریخته شان . نشسته بود . پسرها بازار شام راه انداخته بودند . شاید مادر داشت فکر می کرد که تمام وسایلشان را بریزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد لیس بزنند .
این ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن !
صندلی میز را چرخواند . با احتیاط از بین بازار شام رد شد و نشست . دیگر وسایل را نگاه نکرد . آرام گفت :
_ می خواهی صحبت کنیم ؟
حرفی نداشت که بزند جز :
_ نه ….
دلش برای چه می تپید ؟ این که معصومیتش در خطر است ؟ یعنی اورا بره ی مظلوم در بین گرگ ها دیده بود ؟
_می خوای برم با دختره صحبت کنم ؟
#رنج_مقدس
#صفحه108
مادر چقدر معصومانه فكر ميكرد:
-نه
-مي خواي با پدرت صحبت كني؟ممكنه چند روز ديگه بره، الان كه هست صحبت كن…
قاطعانه گفت:
-نه
مادر كه رفت كتاب را كوبيدتوي ديوار و دراز كشيد.
پتو را روي سرش كشيد تا از همه ي دنيايي كه اطرافش هست جدا بشود؛اما از افكارش نتوانست رها شود.نمي شد.
عرق كرد زير پتو، اما پتو كه دنياي ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت كنوني.
يك ورقه برداشت و براي صحرا نوشت:
-"سطح جامعه تغيير كرده، همه چيز بالا و پايين شده…
با اين حال و روزي كه راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر كلمه “زن دوم” ،"زن سوم"،"زن چهارن” براي يك مرد به كار رود، نشانه بدي نيست.
رابطه هايي است متناسب با وضعيت دختران امروزي كه دائم به مردان التماس مي كنندتا آن ها را ببينند و به يك نفر قانع نيستند.
به قول شما يك توانمندي ايت. توانمندي به حلال. حرامش براي همه توجيه دارد اماحلالش زشت است؟ دنياي وارونه همين است..”
#رنج_مقدس
#صفحه109
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره كرد.چه سؤال سختي بود اين كه زنان همه طلب چرا مردان يكه طلب مي خواهند؟
استاد تماس گرفته بود كه برود دانشگاه. فكر كرد حتما براي شروع پروژه جديد است.در اتاق استاد را كه باز كرد كه كفيلي آن جا باشد.
باور نمي كرد به استاد رو انداخته باشد.
باور نمي كرد كه به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمني به صحرا داده و رهايش كرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايي زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد.
صحرا مانده بود و او و هوايي كه تنفسش دشوار بود.
-ببخش كه مجبور شدي…دلم مجبورم كرد. هيچ راه ارتباطي برام نذاشتي.آن قدر نگرانت مي شوم كه سر به خيابون مي ذارم.
دستش را اگر جلوي دهانش نمي گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها مي كرد.به جاي خالي استاد نگاه كرد.
-هر جور كه تو بخواي، من همون مي شم.
خودت هم ديدي كه توي اين مدت قيد خيلي چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره كند.
-خانم كفيلي من اصلا برايم مهم نيسن كه شما اون روز با افشين بوديد يا اين كه الان هم با جوادي و سهرابي و ملكي مي ريد تئاتر و كلاس شعر خواني تان با گروه فلان است.
شما آزاديد و به خاطر من آزادي تون رو پنهان نكنيد.
فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص مي شم: چرا مني رو كه مثل شما نيستم طالبيد؟
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سكوت به قهقهه خنديد.
سعي كرد كه نشنود تا ديوانه نشود.
#رنج_مقدس
#صفحه110
-جاسوسي منو مي كني؟
-نه. توي سلف همه تعريف ها رو مي شنوم.
همون طور كه سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست مي شه، سمت پسرها خيلي چيزاي ديگه گفته مي شه. نياز به پرس و جو نيست.
جوابم رو هم اگر نمي خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت كنم. هر چه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو مي ريد.
اين راه باتلاق است.
ياد كتاب ها و رمان هايي افتاد كه بين بچه ها دست به دست مي چرخيد.
بعد از خواندنش فقط مي شد اين را فهميد كه دختران امروز ما كه مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گداي محبت مي مانند. حسرتي كه ثمره ي سبك زندگيشان است. راه هايي را مي روند كه پر از دالان هاي توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختي ها و فضاي تاريك آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جاي اين همه دست و پا زدن براي به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبي صبر كنيد حتما به يك نتيجه خوب مي رسيد.
صحرا به التماس گفت:
-اما من فقط تو رو مي خوام. باور كن شب و روزمو به عشق تو مي گذرونم.
اين ديگه چه بي انصافيه.
توي نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت مي آد كه جواب ندي.
توي سرش داغ شد. تا حالا نمي دانست كه نامه ها چه محتوايي دارد!
از فكر اين كه مادر چه خوانده توي اين ده پانزده نامه اي كه او دو روز يك بار دستش داده است، سرش داشت سوت مي كشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.
#رنج_مقدس
#صفحه111
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند.
مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
سلام
فدات بشم، چرا این طوری؟
چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید.
بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است.
پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
قطعا همینه بانوی زیبایی ها!
آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت:
خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که
اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟