کتیبه عشق

هرکسی بر قلب ما کتیبه ای از عشق نوشت، به رنگ خون یا آبی آسمان چه فرقی می کند؟!!

امام زورگو!

ارسال شده در 31 مرداد 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

یه عده میگن:
وقتی امام حاکم میشه، زور میگه به مردم!!!
هی میگه این حلاله و اون حرامه، بکن نکن…
آزادی رو از آدم می گیره، باید اجباری خوب باشی!

من نمیگم اینا درسته یا نه، خودت بعد قضاوت کن!

وقتی امام می شه حاکم جامعه،
مجبور نمیکنه کسی رو به خوب بودن،
هر کی بخواد میتونه تو خلوتش هر کاری بکنه!
اما وقتی میاد تو محیطی که بقیه میخوان شکوفا بشن،
دیگه حق نداره که فضای رشد و زندگی بقیه رو مسموم کنه!

چرا فقط می گیم اون یه نفر محدود میشه؟!
چرا نمی گیم اگه فضا آلوده باشه، بقیه که حق دارن خوشبخت بشن چی میشن؟!

چجور وقتی کسی ماشینش? رو تعمیر نمیکنه و دودش زیاد میشه،
همه ملت صداشون در میاد که شما داری حق ما رو ضایع می کنی?!
خب چرا نمیگن که بذار طرف آزاد باشه، نمیخواد تعمیر کنه مگه زوریه؟!

حرف اینه که وقتی کارای ما آدما جنبه اجتماعی و سیاسی پیدا کنه،
یعنی یه جورایی ربط پیدا بکنه به بقیه ی آدما و منافع اون ها،
خب دیگه نمی تونیم هر کاری رو انجام بدیم و این عادیه…
قوانین راهنمایی و رانندگی? هم کارش همینه…

حاکم بودن امام باعث میشه که کسی با تند روی خودش خیابونو برای خوشبخت شدن بقیه ناامن نکنه…
حالا تو خونه خودش هر چی میخواد بدوئه!‌ کسی کاری به کارش نداره!
گرچه امام میخواد همه خوشبخت بشن اما اگه کسی خودش نخواد…
.
.
.
تازه همه ی اینا که گفتیم یه تیکه از آزادی تو حکومت امامه…
ادامه داره…

#خوشبختی
#آزادی

امام نظر دهید »

ص57تا61

ارسال شده در 30 مرداد 1397 توسط نرگس تابش در رمان خوانی

دوستان عزیز من جدا معذرت می خوام. اینترنت قطع بود نشد. تازه وصل شد. شرمنده بابت تاخیر.

دوستان عزیییییز خودم. بدووووییییید وقت رمانههههههه ???
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم،قل هوالله احد،الله الصمد،لم یلد و لم یولد، ولم یکن له کفوا احد
#صفحه57
می‌خندد و می‌گوید:
_ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود.‌ فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو.
امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمی‌شوم.
_ کاش بهمون درست می‌گفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ می‌خواد باهامون چی‌کار کنه؟ کجا ببردمون؟
_ همیشه بدم می‌آد از بی‌صرفه تموم شدن!
_ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دوره‌ی اوله.
_ دست گرمی دیگه؟
با خنده می‌گویم:
_ پیش‌نیازه مسعود.
_ اَه… یه اسم قشنگ‌تر بذار خواهر من. پیش‌نیاز هم شد اسم؟
مسعود سه واحد پیش‌نیاز خورده بود و همه‌اش ناله می‌کرد.
_ هر چی تو بگی. دست‌گرمی… اما این دست‌گرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه می‌شی که دیگه پایانی نداره.
نمی‌دانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشی‌هایت نقص پیدا می‌کند یا شاید به تهِ تهِ شادی که می‌رسی تازه می‌فهمی غمگینی. از این‌که به انتها رسیده‌ای لذت نمی‌بری. دلت یک بی‌نهایت می‌خواهد که تمام کمی‌ها و زیادی‌ها، سختی‌ها و رنج‌ها، راحتی‌ها و خوشی‌ها در کنارش کوچک باشد… می‌گویم:
_ ما باید به خدا برسیم مسعود!
_ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماری‌ام. دارم برای فرار از سختی و یک‌ نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه می‌ریزم.
#صفحه58
هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم.
اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم.
- آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم.
- منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار .
می خندم:
- بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه.
مسعود کلمه اضافه می کنه :
-سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟
- با امید به فرداهایی بهتر…
- از این شعارهای تبلیغاتی !
- خب چی بگم تقصیر تلویزیونه .
می خندیم…
- ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم .
و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم :
- دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود .
حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود.
#صفحه59
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند :
- واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا .
- فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟
مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم.
یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟
نه،من قبول ندارم !
مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد:
- لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم:
- شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید:
- با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم.
- نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟
- توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم.
خنده ام می گیرد:
- قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی!
#صفحه60
- باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه.
با توپ پر می گویم:
- خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی.
- ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد.
می خندم :
- نمیری مسعود!
خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است.

ص61
#رنج_مقدس
#صفحه61

ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم.
*

نوشته‌ی صحرا برایش یک حالت ” یعنی چه؟ ” ایجاد کرد.
چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ می‌تواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته‌ی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه‌ی مشترکشان تمام شده بود.‌ برای تحویل نتیجه‌ی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
_ مناسبتش؟
شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
_ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن هاست.

 

رمانخوانی رنج مقدس نظر دهید »

بعضیا!(طنز)

ارسال شده در 28 مرداد 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

بعضیا…..

 

#?

کتیبه عشق
@katibeheshgh

به کتابخوانی تشویق کنند 2 نظر »

پ.پ.ز!

ارسال شده در 28 مرداد 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

گفتیم پ.پ.ز (پولدارپرروی زورگو)برای عوض کردن سلیقه ی مردم، دو تا راه دارن:

یکی تغییر دادن باورای ملت اونجوری که دلشون میخواد!
یکی هم…

و اینم گفتیم که راه اول خیلی خیلی سخته!
چون اسمش روشه، عقیده! به این راحتی عوض نمیشه…
بعدم اونا دلایل قانع کننده و عقلانی برای قانع کردن مردم ندارن…

اما راه دوم…

تغییر سبک زندگی!!!

یه وقت هست که شما به باور داری که مسواک زدن برای دندونات خوبه و اگه نزنی خراب میشه، خب میزنی…

اما یه وقتم هست که می بینی چون همه می زنن تو هم باید بزنی دیگه! حتی اگه ندونی واقعا خوبه یا نه!

تازه،
سبک زندگی میتونه عقاید آدم رو تغییر هم بده!

فرض کن یه نفر شدیدا با موضوعی مخالف باشه،
معمولا وقتی یه ماه، دو ماه یا یه مدت اونو ببینه،
یا اینکه اطرافیانش اون کار رو جلوش انجام بدن،
براش عادی سازی میشه!!!

دیگه اون مخالف سرسخت و شدید رو نداره!!!!

اصلا این سبک زندگی یه چیز عجیبیه!
کلی حرف داریم براش…

#گول_جهانی

کتیبه عشق
@katibeheshgh

پ.پ.ز نظر دهید »

ص52تا56

ارسال شده در 28 مرداد 1397 توسط نرگس تابش در رمان خوانی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
بریم بترکونیم….. ?
#رنج_مقدس
#صفحه52

دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز می‌کشم.‌ عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمی‌آورم. بلند می‌شوم و پرده را تا انتها عقب می‌زنم. پنجره را باز می‌کنم. رخت‌ خوابم را از روی تخت جمع می‌کنم و در زاویه‌ای می‌اندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر می‌کند و ذهنم را طراوت می‌دهد. نفس عمیق که می‌کشم حس می‌کنم دانه دانه‌ی سلول‌های بدنم سهم خودشان از این طراوت را می‌ بلعند. اجزای زیستی‌ شان به تکاپو می‌افتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو می‌برد.
به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است‌. دلم می‌خواست کنارش قرار می‌گرفتم و من هم به همه‌ جا مسلط می‌شدم. آدم یک برتری پیدا می‌کند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ‌ کس و هیچ‌چیز برود. خدایی‌ اش این‌ جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمی‌بینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمی‌آورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش می‌دهد.
امپراتوری مطلق دنیا را می‌خواهم. چشم از ماه می‌گیرم و به سقف اتاق خیره می‌شوم و در ذهم دنبال این می‌گردم که واقعاً دلم چه می‌خواهد؟
#صفحه53

چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دارایی‌هایش دل نمی‌دهم؟ چرا این‌ها سیرم نمی‌کند؟ نمی‌خواهم یا نمی‌توانم؟ دست می‌برم و بافت موهایم را باز می‌کنم. سرگیجه‌ای گرفته‌ام در زندگی که هیچ جوره آرام نمی‌گیرد.
با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده:
_ بیداری خواهری؟
_ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب!
فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم:
_ مسعود طوری شده؟
_ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟
دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم:
_ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟
_ با سعید دعوام شده‌.
سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم:
_ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟
پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که:
_ چه عجله! همه خواب‌اند؟
_ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید.
_ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید!
#صفحه54

صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم :
- نمی خواهی بگی چی شده؟
نفسش را بیرون می دهد:
- ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه.
چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم :
- اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت:
- برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
می خندد:
- برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟
اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد :
- مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
- جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم می گذارم :
-دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم.
- مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ.
#صفحه55

راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه.
صدایی از مسعود نمی آید.
- هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟
- نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه.
با ناراحتی می گویم :
- ا مسعود…
- خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی!
- مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم.
به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید:
- چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت :
بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه.
- بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم.
مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود:
- دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟
- آره.
- و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟
از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم :
- تو چی فکر می کنی؟
هردو سکوت می کنیم…….

#صفحه56

هر دو سکوت می‌کنیم.‌ واقعاً چه می‌خواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیش‌تر نصیبم می‌شود. همه که یکسان هستند‌. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا … اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید:
_ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم.

می‌خورم مثل همه،
می‌خوابم مثل همه،
عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه،
درس می‌خونم مثل همه…

نفس عمیقی می‌کشد.‌ ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند:
_ زن می‌گیری مثل همه،
بچه‌دار می‌شی مثل همه،
جون می‌کنی،
ماشین و خونه می‌خری مثل همه،
بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش…

و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد:
_ می‌میرم مثل همه،
چالم می‌کنند مثل همه،
بو می‌گیرم مثل همه،
می‌پوسم مثل همه…

اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا.
دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
_ خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند.
_ مثل آقا گاوه و خانم خره.
_ اِ با ادب باش…

کتیبه عشق
@katibeheshgh

رمانخوانی رنج مقدس نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 40
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 47
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

کتیبه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برش کتاب
  • خودنوشت
  • خوشبختی،آزادی،گول جهانی
  • رمان خوانی
  • سفارش کتاب، کانال و معرفی ما
  • طنز
  • عکس نوشت
  • مسابقه و پویش
  • معرفی کتاب
  • مناسبتی
  • نذر دانایی
  • نقد رمان
  • کتاب صوتی
  • یار
  • یاران صمیمی

آمار

  • امروز: 229
  • دیروز: 64
  • 7 روز قبل: 143
  • 1 ماه قبل: 308
  • کل بازدیدها: 23295
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان