اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
بریم بترکونیم….. ?
#رنج_مقدس
#صفحه52
دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز میکشم. عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و پرده را تا انتها عقب میزنم. پنجره را باز میکنم. رخت خوابم را از روی تخت جمع میکنم و در زاویهای میاندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر میکند و ذهنم را طراوت میدهد. نفس عمیق که میکشم حس میکنم دانه دانهی سلولهای بدنم سهم خودشان از این طراوت را می بلعند. اجزای زیستی شان به تکاپو میافتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو میبرد.
به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است. دلم میخواست کنارش قرار میگرفتم و من هم به همه جا مسلط میشدم. آدم یک برتری پیدا میکند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ کس و هیچچیز برود. خدایی اش این جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمیبینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمیآورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش میدهد.
امپراتوری مطلق دنیا را میخواهم. چشم از ماه میگیرم و به سقف اتاق خیره میشوم و در ذهم دنبال این میگردم که واقعاً دلم چه میخواهد؟
#صفحه53
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همهی دوستانم به سهیل و داراییهایش دل نمیدهم؟ چرا اینها سیرم نمیکند؟ نمیخواهم یا نمیتوانم؟ دست میبرم و بافت موهایم را باز میکنم. سرگیجهای گرفتهام در زندگی که هیچ جوره آرام نمیگیرد.
با صدای زنگ پیامک نیمخیز میشوم. مسعود است که پیام زده:
_ بیداری خواهری؟
_ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب!
فضولی زیر لب میگویم و مینویسم:
_ مسعود طوری شده؟
_ اگه بگم دلم میخواد با یکی صحبت کنم مسخرهم نمیکنی که؟
دلم برایش میسوزد و مینویسم:
_ قربون دلت داداش من. چیزی شده؟
_ با سعید دعوام شده.
سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آنقدر در سکوت نگاهت میکند تا تو حالت ابلهی پیدا میکنی و تقصیرها را گردن میگیری، شکلک تعجب میفرستم و مینویسم:
_ سر چی؟ واقعاً میگی یا دوتایی دارید تایپ میکنید تا من رو سرکار بذارید؟
پیام نرسیده، همراهم زنگ میخورد، با عجله دکمهی وصل را میزنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود میپیچد که:
_ چه عجله! همه خواباند؟
_ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید.
_ میگم با هم دعوامون شده، تو میگی گوشی رو بده به سعید!
#صفحه54
صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم :
- نمی خواهی بگی چی شده؟
نفسش را بیرون می دهد:
- ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه.
چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم :
- اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت:
- برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
می خندد:
- برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟
اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد :
- مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
- جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم می گذارم :
-دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم.
- مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ.
#صفحه55
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه.
صدایی از مسعود نمی آید.
- هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟
- نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه.
با ناراحتی می گویم :
- ا مسعود…
- خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی!
- مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم.
به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید:
- چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت :
بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه.
- بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم.
مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود:
- دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟
- آره.
- و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟
از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم :
- تو چی فکر می کنی؟
هردو سکوت می کنیم…….
#صفحه56
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا … اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
_ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم.
میخورم مثل همه،
میخوابم مثل همه،
عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه،
درس میخونم مثل همه…
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
_ زن میگیری مثل همه،
بچهدار میشی مثل همه،
جون میکنی،
ماشین و خونه میخری مثل همه،
بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش…
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
_ میمیرم مثل همه،
چالم میکنند مثل همه،
بو میگیرم مثل همه،
میپوسم مثل همه…
اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا.
دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
_ خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
_ مثل آقا گاوه و خانم خره.
_ اِ با ادب باش…
کتیبه عشق
@katibeheshgh