کتیبه عشق

هرکسی بر قلب ما کتیبه ای از عشق نوشت، به رنگ خون یا آبی آسمان چه فرقی می کند؟!!

کتاب #ماه_بلند

ارسال شده در 9 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در معرفی کتاب

سال دهم هجری. غدیر خم.
کنار منبر، زیر سایه ی درخت هایی?که کنار هم ردیف شده بودند، دو خیمه ی جداگانه برپا شده. پیامبر(ص) در یکی جلوس کرد و امیر مومنان(ع) در دیگری. همه ی مردم که در غدیر خم بودند صف کشیدند. یکی یکی می آمدند توی خیمه ی پیامبر(ص) به عنوان قبول و اقرار به فرمایش هایش پیامبر(ص) در خطبه، با ایشان دست بیعت می دادند، بعد می رفتند توی خیمه ی امیرمومنان(ع). می گفتند:
«السلام علیک یا امیرالمومنین»
با ایشان به عنوان ولی مسلمین بیعت می کردند و جانشینی پیامبر را تبریک می گفتند…

#یا_امیرالمومنین

#ماه_بلند
#بهزاد_دانشگر
#بریده_ی_ویژه??

بهزاد دانشگر کتاب ماه بلند نظر دهید »

آزادی زنان

ارسال شده در 9 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در مناسبتی

چند روز پیش، روز برابری زنان? نامگذاری شده بود،
میدونید چرا؟!
.
.
.
چون ۹۸سال پیش در چنین روزی آمریکا به زنانش حق رأی داد!

اما اگه بخوایم به پیشینه حق رأی برگردیم باید به خیلی قبلتر یعنی حدود ۱۴۰۰ سال پیش بریم که یک حاکم سوپر روشنفکر برخلاف عرف، حق رای? زنان رو به رسمیت شناخت و در غدیر ?از اونا هم بیعت گرفت!

#یا_امیرالمومنین
#آزادی

آزادی زنان برابری زنان حق رای نظر دهید »

امام یتیمان بی امام ....

ارسال شده در 8 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت, مناسبتی

من می خواهم #شما را عیدی بگیریم…….

من #فرزند را از #پدرش طلب می کنم…….

ای امام عدل، امشب عیدی امامتت را، دیدن حکومت عدلی دوباره بنویس……

مگر دست شما در غدیر بالا نرفت و پیامبر اکرم(ص) نفرمود: مَن کُنتُ مولاه فَهذا عَلیّ مولاه

خب…

خب…..

چه می شود این غدیر ، دستی از کنار کعبه بالا رود و ندایی تپش قلبم را قطع کند و جهانی را به بیعت طلبد و بگوید: اَنا بَقیّة الله…..

من اینبار تنها غسل نمی کنم به نیت غدیرِ ولایت شما…..

من اینبار غسل می کنم به نیت سر بازی  فرزند شما…..

کاش قبل از این جمعه…..همین #فردا بیاید……

این #کاش را اینبار به تنهایی نمی کارم ، این #کاش را من از شما عیدی می خواهم امام یتیمان بی امام…..

امام زمان غدیر مهدی 1 نظر »

ص107تا111

ارسال شده در 8 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در رمان خوانی

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.

#رنج_مقدس
#صفحه107
افشین را در دلش سرزنش کرده بود . به خودش مغرور شده بود و دقیقا از همان زاویه به زمین گرم خورده بود . حالا هم به التماس افتاده بود تا نفهمی اش را جبران کند .
بعضی وقت ها رو می کرد و به آسمان و می گفت : سخت می گذرد . این جنگ گاهی نابرابر هم می شود . بیا یک طرف را بگیر و کمک کن که نیفتم .
صحرا به مرز جنون رسیده بود . هرکاری که از دستش بر می آمد انجام می داد ، هربار لای جزوه ایی ، توی کیفی ، از طریق دوستی ، نامه ای می رساند ، اما او کار را راحت می کرد . از همان نامه ی اول رفت سراغ مادر .
یادش است داشت حلوا می پخت .
حتما نذر کرده بود که عطرش او را کشید سمت آشپزخانه .
صبرکرد تا کار مادر تمام شود . هرچه مادر حال و احوالپرسی کرد ،نتوانست درست جواب بدهد . نامه را گذاشت توی دستش و گفت :
_نمیدونم چیه ؟ نمی خوامم بدونم .
و رفت .
نامه ی سوم یا چهارم را که داد ، مادر طاقت نیاورده بود و آمده بود توی اتاق به هم ریخته شان . نشسته بود . پسرها بازار شام راه انداخته بودند . شاید مادر داشت فکر می کرد که تمام وسایلشان را بریزد تو گونی و بفروشد و چهار تا بستنی بخرد بدهد لیس بزنند .
این ها را چه به کنکور دادن و درس خواندن !
صندلی میز را چرخواند . با احتیاط از بین بازار شام رد شد و نشست . دیگر وسایل را نگاه نکرد . آرام گفت :
_ می خواهی صحبت کنیم ؟
حرفی نداشت که بزند جز :
_ نه ….
دلش برای چه می تپید ؟ این که معصومیتش در خطر است ؟ یعنی اورا بره ی مظلوم در بین گرگ ها دیده بود ؟
_می خوای برم با دختره صحبت کنم ؟

#رنج_مقدس
#صفحه108

مادر چقدر معصومانه فكر ميكرد:
-نه
-مي خواي با پدرت صحبت كني؟ممكنه چند روز ديگه بره، الان كه هست صحبت كن…
قاطعانه گفت:
-نه
مادر كه رفت كتاب را كوبيدتوي ديوار و دراز كشيد.
پتو را روي سرش كشيد تا از همه ي دنيايي كه اطرافش هست جدا بشود؛اما از افكارش نتوانست رها شود.نمي شد.
عرق كرد زير پتو، اما پتو كه دنياي ديگر نيست تا آزاد شود از وضعيت كنوني.
يك ورقه برداشت و براي صحرا نوشت:
-"سطح جامعه تغيير كرده، همه چيز بالا و پايين شده…
با اين حال و روزي كه راه انداخته ايد و هيچ چيز حريم و حرمت ندارد، ديگر اگر كلمه “زن دوم” ،"زن سوم"،"زن چهارن” براي يك مرد به كار رود، نشانه بدي نيست.
رابطه هايي است متناسب با وضعيت دختران امروزي كه دائم به مردان التماس مي كنندتا آن ها را ببينند و به يك نفر قانع نيستند.
به قول شما يك توانمندي ايت. توانمندي به حلال. حرامش براي همه توجيه دارد اماحلالش زشت است؟ دنياي وارونه همين است..”

#رنج_مقدس
#صفحه109
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره كرد.چه سؤال سختي بود اين كه زنان همه طلب چرا مردان يكه طلب مي خواهند؟
استاد تماس گرفته بود كه برود دانشگاه. فكر كرد حتما براي شروع پروژه جديد است.در اتاق استاد را كه باز كرد كه كفيلي آن جا باشد.
باور نمي كرد به استاد رو انداخته باشد.
باور نمي كرد كه به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمني به صحرا داده و رهايش كرده است.
استاد پيامش را رساند و حرف هايي زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد.
صحرا مانده بود و او و هوايي كه تنفسش دشوار بود.
-ببخش كه مجبور شدي…دلم مجبورم كرد. هيچ راه ارتباطي برام نذاشتي.آن قدر نگرانت مي شوم كه سر به خيابون مي ذارم.
دستش را اگر جلوي دهانش نمي گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها مي كرد.به جاي خالي استاد نگاه كرد.
-هر جور كه تو بخواي، من همون مي شم.
خودت هم ديدي كه توي اين مدت قيد خيلي چيزها رو زدم.
نبايد بگذارد وقت را او اداره كند.
-خانم كفيلي من اصلا برايم مهم نيسن كه شما اون روز با افشين بوديد يا اين كه الان هم با جوادي و سهرابي و ملكي مي ريد تئاتر و كلاس شعر خواني تان با گروه فلان است.
شما آزاديد و به خاطر من آزادي تون رو پنهان نكنيد.
فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص مي شم: چرا مني رو كه مثل شما نيستم طالبيد؟
خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سكوت به قهقهه خنديد.
سعي كرد كه نشنود تا ديوانه نشود.

#رنج_مقدس
#صفحه110
-جاسوسي منو مي كني؟
-نه. توي سلف همه تعريف ها رو مي شنوم.
همون طور كه سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست مي شه، سمت پسرها خيلي چيزاي ديگه گفته مي شه. نياز به پرس و جو نيست.
جوابم رو هم اگر نمي خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت كنم. هر چه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو مي ريد.
اين راه باتلاق است.
ياد كتاب ها و رمان هايي افتاد كه بين بچه ها دست به دست مي چرخيد.
بعد از خواندنش فقط مي شد اين را فهميد كه دختران امروز ما كه مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گداي محبت مي مانند. حسرتي كه ثمره ي سبك زندگيشان است. راه هايي را مي روند كه پر از دالان هاي توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختي ها و فضاي تاريك آنان تا چند روز دلخور بود.
به صحرا گفت به جاي اين همه دست و پا زدن براي به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبي صبر كنيد حتما به يك نتيجه خوب مي رسيد.
صحرا به التماس گفت:
-اما من فقط تو رو مي خوام. باور كن شب و روزمو به عشق تو مي گذرونم.
اين ديگه چه بي انصافيه.
توي نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت مي آد كه جواب ندي.
توي سرش داغ شد. تا حالا نمي دانست كه نامه ها چه محتوايي دارد!
از فكر اين كه مادر چه خوانده توي اين ده پانزده نامه اي كه او دو روز يك بار دستش داده است، سرش داشت سوت مي كشيد.
بلند شد و از در بيرون زد.

#رنج_مقدس
#صفحه111
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند.
مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
سلام
فدات بشم، چرا این طوری؟
چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید.
بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم.
مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است.
پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم.
خنده اش را با لبخندی نگه داشت.
قطعا همینه بانوی زیبایی ها!
آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت:
خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که
اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها.
با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟

 

رمانخوانی رنج مقدس 2 نظر »

طنز مناسبتی!

ارسال شده در 8 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

#شوخی
#ارسالی_از_بر_و_بچ

طرف میره مکه
انقدر محکم به دیوار شیطان سنگ میزنده که???
.
.
.
شیطان?از تو بلندگو اعلام میکنه
گودرزی از ایران گولت زدم،ارث بابات رو نخوردم که?
????????

پ.ن: البته ارث بابامونو میخورد جرمش کمتر بود!!!?

?@yaran_samimii
samimane.blog.ir?

طنز نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 47
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

کتیبه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برش کتاب
  • خودنوشت
  • خوشبختی،آزادی،گول جهانی
  • رمان خوانی
  • سفارش کتاب، کانال و معرفی ما
  • طنز
  • عکس نوشت
  • مسابقه و پویش
  • معرفی کتاب
  • مناسبتی
  • نذر دانایی
  • نقد رمان
  • کتاب صوتی
  • یار
  • یاران صمیمی

آمار

  • امروز: 245
  • دیروز: 72
  • 7 روز قبل: 437
  • 1 ماه قبل: 984
  • کل بازدیدها: 22395
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان