تلخند
❓از کتابفروشی پرسیدند اوضاع کسب و کار چطور است؟
گفت: کساد …
گفتند چرا؟
پاسخ داد: معمولا آنها که پول دارند اهل مطالعه نیستند و آنها که سواد دارند پول کتاب خریدن ندارند …
#تلخند
#فرهنگ_کتابخوانی
??
❓از کتابفروشی پرسیدند اوضاع کسب و کار چطور است؟
گفت: کساد …
گفتند چرا؟
پاسخ داد: معمولا آنها که پول دارند اهل مطالعه نیستند و آنها که سواد دارند پول کتاب خریدن ندارند …
#تلخند
#فرهنگ_کتابخوانی
??
#برشی_ویژه ️
کشیش گفت:من نمیخواهم آن را بفروشم.
باید رابطه ای بین این کتاب و رؤیایی که دیشب دیدم وجود داشته باشد.میخواهم هرچه زود تر آن را کشف کنم.
#ناقوس_ها
به صدا در می آیند ?✂
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه87
بیام خونه؟ لیلا…
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد.
علی سکوت می کند . ادامه می دهم :
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند .
نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید :
- خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن.
و ادامه می دهم :
- و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند.
می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
- ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد.
نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .))
?
شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .
#صفحه88
زود باش.
چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم:
- این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه .
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم :
- برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده .
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید :
- هزار ماشا الله .
- مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید .
علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید :
- ای خدای خودشیفتهها ، ای خدای دختران فرهیخته !
می خندم . پدر می گوید :
- خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری .
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد .
موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید:
#رنج_مقدس
#صفحه89
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی .
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم :
- شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی .
نگاه حق به جانبی می کند :
- اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم.
اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد :
- نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟
نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم .
بی خیال می شود و می گوید:
- نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه .
بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم .
آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزهی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشیاش ور می رود .
میخواهم کتابم را بردارم و بخوانم که میگوید:
- برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرتهای طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی.
شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم .
تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد .
#صفحه90
موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد میگویم :
- من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد .
صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟
سرش را به تایید حرفم تکان می دهد :
- سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم.
حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است .
من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام …
نه ، علی مرا نمی فهمد….
انگار ذهنم را می خواند که می گوید:
- مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه.
اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد .
اگه نپرسی هم که …
دستش را بین موهایش می کشد .
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم،
اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد .
خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم ….
#رنج_مقدس
#صفحه91
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند.
دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم .
یقه ی لباسش را درست کنم .
وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم .
گاهی هم سر به کوه می گذاشتم .
چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم .
مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم .
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم :
-هوای مه آلود هنوز هم هست .
علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد .
- فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست.
اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد .
ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد .
تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود .
آرام می گویم :
- وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و همرازت بشه و درکت کنه ….
شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی .
می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم .
- ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو میره ، اینا همش بلوفه .
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/♥???
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#صفحه82
مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد .
خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند.
چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی .
خیلی می خواستمت .
وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق .
نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد .
زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است .
با لحنی خاص می گوید :
_ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید.
چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود … ادامه می دهد :
_ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟
مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم .
_ لیلا چان ! بابا… نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟
فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است .
#صفحه83
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد.
_خوبی بابا؟
خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟
خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم .
خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم .
_ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت .
با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد .
نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود .
چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند .
سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود .
در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند .
هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است .
_ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده .
صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند .
در نگاهش خواهشی میبینم که تابه حال تجربه نکرده ام .
#صفحه84
تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند.
تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد .
صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید:
_ سهیل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید :
_ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد .
پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم.
به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم .
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . مینشینم روی صندلی میز خیاطیام ، اما دست به چیزی نمی زنم .
این ندانستن ها بیچاره ام می کند.
گوشیام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم .
تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم .
_ علی فرصت داری؟
_ چیزی شده لیلا !
_ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری .
می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟
_ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم .
مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه!
اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟
مگر او مرا می فهمد … که صدای همراهم بلند می شود .
نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا … که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن.
چاره ایی نیست .
#صفحه85
دکمه ی وصل را می زنم :
_ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟
یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه .
حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم :
_ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو .
با مکثی می گوید :
_ خیلی ….
و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟
_ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه..
دلم می خواهد حالم را درک کند .
_ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی .
فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد .
درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم .
#صفحه86
راست میگوید:
اما
- اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد .
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود .
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم .
نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد .
وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورایی می خواهم .
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید:
لیلا جان! علی کارت داره .
بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم :
- سلام .
صدایش عصبی است:
- دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/♥???
گفتیم راه دوم پولدارای پرروی زورگو برای عوض کردن سلیقه ی مردم، تغییر دادن سبک زندگی اوناست…
یعنی به جای اینکه یه اعتقاد رو بهت تزریق?بکنن،
تا بعد طبق اون عقیدهه رفتارت عوض بشه؛
اول میان رفتارت رو اونجوری که میخوان تغییر میدن،
تا بعدش کم کم عقیده های مخالف اون کار رو رها کنی.
اینجا دیگه کتاب? اصول عقاید لیبرالیسم نمیدن،
همون ها رو تبدیل می کنن به رفتار و بعد،
رمانش? رو میذارن کف دستت…
اینجا دیگه فیلم آموزش مبنای فلان چیز نمیدن بهت،
تبدیلش می کنن به سینمایی?، بعد میگن بفرما…
اینجا دیگه نمیان بهت بگن ضعیف باش!
میان برنامه ی غذایی ات? رو عوض می کنن،
بعد میگن خب ببین همه دارن میخورن?، بخور…
خلاصه اینکه برای تغییر دادن سبک زندگی،
روش های مخصوصی هست که خیلی پیچیده تره…
اینایی که گفتیم تازه دو سه نمونه اش بود،
به امید خدا درباره هرکدوم کلی صحبت می کنیم…
#گول_جهانی