کتیبه عشق

هرکسی بر قلب ما کتیبه ای از عشق نوشت، به رنگ خون یا آبی آسمان چه فرقی می کند؟!!

طنز

ارسال شده در 12 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در طنز

به طرف میگی:
آخه اینم زندگیه تو داری?؟!
بهت می گه:
آی گفتی! خیلی دلم میخواد اینجوری نباشم…?
بهش میگی:
خب عوضش کن، یه جور بهتر زندگی کن اصلا…?
بهت میگه:
خب عوضش کن دیگه!?
بهش میگی:
چیو؟?
بهت میگه:
زندگی منو!!!!!!?

پ.ن:
بر و بچ بیایم یه فکری روش بکنیم،
خیلی بهتر از اینم می شه زندگی کرد…
البته اگه قرار نیست کسی به جا ما فکر کنه!

……………………..


وقتی توی حمام دوش بازه?و داری موهاتو میشوری
.
.
.
با اينكه يه پات رو بگيری زير دوش از اصراف يا هدر رفتن آب جلوگيری نميشه دوست عزيز!!??

 

طنز نظر دهید »

یاران صمیمی

ارسال شده در 12 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

البته من بازهم لطف میکنم میذارما ولی…..از ما گفتن بود!

?یاران صمیمی!?

ما دو تا بحث خعلی خعلی مهم داریم تو کانال،
یکی #خوشبختی
یکی #گول_جهانی
اگه از اول اول اول این دو تا بحث نبودین،
حتما با استفاده از هشتک ها یا توی وبلاگ،
این دوتا رو از اول بخونین?!!!

آخه مثلا حرفایی که الان تو #خوشبختی می زنیم،
شصت و خورده ای قسمت قبلش سخن گفتیم!
اگه قبلی ها رو ندونین خودتون اذیت میشین!

از ما گفتن بودا…???

#ما_صمیمی_هستیم

?@yaran_samimii
samimane.blog.ir?

نظر دهید »

ادامه خوشبختی، گول جهانی، آزادی و .......

ارسال شده در 12 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در خودنوشت

برید خودتون از سایتش بخونید هِی من نخوام بفرستم!

تو قسمت قبلی درباره تاثیر سینمای هالیوود? رو سبک زندگی آدما صحبت کردیم، و اما این قسمت…

سال 1988 میلادی، وزیر فرهنگ فرانسه هشدار میده که:
بابا این فرهنگ آمریکایی داره به فرهنگ فرانسوی حمله می کنه!?
و خواستار این میشه که به بخش های فرهنگی تسهیلات ویژه بدن!

ماه ها قبل از فروپاشی شوروی،
وقتی اولین شعبه ی رستوران ملک دونالد? تو موسکو افتتاح میشه،
با یه استقبال خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد از طرف مردم مواجه می شه!
حتی میگن اصلا فروپاشی شوروی به خاطر این نفوذ فرهنگ آمریکایی بوده!

میدونی چیه؟!
دین یعنی سبک زندگی دیگه،
اگه مسیحیت یه دین باشه،
اگه آیین یهود یه دین باشه،
اگه اسلام هم یه دین باشه،
سبک زندگی آمریکایی هم یه دینه! یه دین زمینی!

یعنی یه دایره المعارف براش درست کردن!
برای همه چیز تصمیم گرفتن!

از غذا گرفته که فست فود? و غذاهای آماده? رو تدارک دیدن،
تا پوشش مثل شلوار جین? و کت و شلوار و مناسبتها مثل ولنتاین و…

اگه تو فیلماشون? هم نگاه کنی،
می بینی افراد مختلف اهل هرکجا باشن،
هر فرهنگی داشته باشن و با هر قیافه و تیپی،
این سبک زندگی آمریکایی تو زندگی هاشون مشترکه!

ولی خب این دین زمینی رو به آدمای بی نهایت طلب قالب کردن،
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی سخته!

به همین خاطر باید با یه ترفندای خاصی کار کنن!
مثل همون سینما( هنر)
و چیزای که تو قسمتای بعد می گیم به امید خدا…

#گول_جهانی

تو قسمت قبلی خوشبختی گفتیم که روش «دموکراسی»
ظاهرا خیلی شیک و مجلسیه?برا اداره ی یه جامعه!
اما اشکالش اینه که عملی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه تو سیستم حکومتی دموکراسی،
یه سری لایه های پنهان قدرت به وجود میاد،
که باعث میشه مردم اون آزادی مورد نظرو نداشته باشن…

مثلا اون لایه های پنهان قدرت
ذهن مردم رو مطابق میل خودشون مدیریت می کنن،
در نتیجه دیگه مردم همون کسی رو انتخاب می کنن که
اگر حکومت دیکتاتوری هم بود، همون حاکم می شد!!!

اصلا بذار از زبون خودشون بشنویم!
این عکس بالا حرفای یکی از کارگردانای مطرح هالیووده،
بیا ببینیم خودشون چی چی می گن…

#خوشبختی
#آزادی

دیدیم دیکتاتوری که خیلی روش بیخودیه!
یعنی چی یه عده بشن حاکم و زور بگن به ملت؟!

دموکراسی هم که باکلاسه، عملی نیست!
چون دوباره اون پشته یه عده زورگو حاکم میشن!

شما پیشنهادی چیزی داری؟!
این بشریت بنده خدا باید کی رو ببینه؟!
آخر این مدل حکومت باید چه شکلی باشه؟!

اینجاست که یه مدل دیگه از حکومتم نمیاد وسط،
بلکه از اول وسط بوده و اون دو تا اومدن پریدن جلوش?

یه مدلی که خیلی خیلی مخصوصه!!!
م ر د م س ا ل ا ر ی د ی ن ی

این بالایی چی چیه؟!
میگم برات…
(ولی از اونجایی که دوست داری روش فکر کنی،
می تونی روی اینکه این روش چجوریه یه تفکر بزنی!!!)

#خوشبختی
#آزادی

?@yaran_samimii
samimane.blog.ir?

نظر دهید »

ص130تا134

ارسال شده در 11 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در رمان خوانی

اللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.

#صفحه130
همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد.
با تعجب مي پرسم:
-چيزي شده؟چرا اين جا؟
-هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم.
علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند:
-خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما…
نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد:
-من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني…
دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد.
-ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني.

#رنج_مقدس
#صفحه131
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها…تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این…
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم:
-لعدها چی؟
-بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم…واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم.
-شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است.

#صفحه132
سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام.
سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید:
-با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری.
لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود.
-می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.
نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم.
گرم و شیرین است و می چسبد.

#صفحه133
- من آخر هفته عازم هستم.
علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد:
-
-کجا ان شاء الله؟
او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد.
علی دوباره به حرف می آید:
-من هم می آیم.
پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید:
-کجا ان شاء الله؟
- مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما.
- باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه.
سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید:
- لیلا… حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری.
حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم.
- من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر

#رنج_مقدس
#صفحه134
می شه. تمام می شه در حالی که تو‌ باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که.
باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود.
پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش.
حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد.
-عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست.باید برای کمک به دیگران زندگی کنی


کتیبه عشق
@katibeheshgh
?♥?

رمانخوانی رنج مقدس نظر دهید »

طنز!

ارسال شده در 10 شهریور 1397 توسط نرگس تابش در طنز

#شوخی
#ارسالی_از_بر_و_بچ

می ترسم اگه با همین روند پیش بریم،
بچه ها از تو شکم ماماناشون به وای فای? وصل شن!

آخه عاقا جون بار چی چی گوشی دست بچه می دی؟!
????????

?@yaran_samimii
samimane.blog.ir?

طنز نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 30
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 47
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

کتیبه عشق

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برش کتاب
  • خودنوشت
  • خوشبختی،آزادی،گول جهانی
  • رمان خوانی
  • سفارش کتاب، کانال و معرفی ما
  • طنز
  • عکس نوشت
  • مسابقه و پویش
  • معرفی کتاب
  • مناسبتی
  • نذر دانایی
  • نقد رمان
  • کتاب صوتی
  • یار
  • یاران صمیمی

آمار

  • امروز: 89
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 365
  • 1 ماه قبل: 912
  • کل بازدیدها: 22323
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان