عذرخواهی
باسلام خدمت دوستان عزیز و صبور.بنده بابت این تاخیر چندروزه عذرخواهی می کنم. ظاهرا چند صفحه از رمان جا افتاده بود و کسالت بنده هم به آن اضافه شد و نتیجه این شد که چندروز غیرفعال بودن ما را تحمل کردید. ان شاء الله جبران می کنیم.
باسلام خدمت دوستان عزیز و صبور.بنده بابت این تاخیر چندروزه عذرخواهی می کنم. ظاهرا چند صفحه از رمان جا افتاده بود و کسالت بنده هم به آن اضافه شد و نتیجه این شد که چندروز غیرفعال بودن ما را تحمل کردید. ان شاء الله جبران می کنیم.
مثل گندم? باش!
زیر خاک می برنش باز می روید پر تر
زیر سنگ می برنش آرد می شود پر بها تر
آتش ? می زننش نان می شود مطلوب تر
ذات باید ارزشمند باشد!
تفاوتِ وقتهایی که:
دارم کتاب میخونم، ??
با بقیهی زمانها… ?♂
#فانتزی
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/
♥??
اللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمّد وَ آلِ مُحَمّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
بسم الله الرحمن الرحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه135
خیلی حیفم می آد وقتی می بینم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بینم که غرق می شن ، در حالی که باید غریق نجات لاشند، دلم می گیره.
نفس های عمیقی می کشد. انگار هوای دنیا برایش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آن قدر که پدرم را می خواهم، تمام دنیا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پیشانیش را می بوسید. با پر مقنعه ام اشک هایم را پاک می کند.
-قیمتی تر از اشک تو دنیا پیدا نمی شه. دل مهربون اشک داره و حیفه که خرج دنیات و غصه های کوچیک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنیا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه. تو بزرگ باش لیلاجان.
آرام عقب می نشیند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنیای ما بوده یا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خیس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر را می زند.
-خیالتون از لیلا راحت شد؟ این چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما باید باشی. باید بالای سرما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و دیرت؛ عاقبت همه. نه الان که تعدامون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد.. تنها زمزمه ای می کند که:
-علی جان!..علی آقا…
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ایم. آن قدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پیدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پیاده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای رادیو بلند است. مادر تمام تنهایی هایش را با این رادیو پر می کند. نماز و خرید و شام تمام می شود٬ اما علی نیامده و همراهش هم جوابگو نیست. پدر سر به زیر نشسته و دارد سبزی پاک.
#صفحه136
مي كند. ظرف ها را كه جا به جا مي كنم، مي گويم:
-ميخواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزي ها فرار كنم مادر مي گويد:
-اتفاقا شما بايد باشي.
لبم را بر مي چينم:
-چيزه…اذيت مي شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامي ميكند و مي گويد:
-لطف سبزي پاك كردن به دور هم بودن خانواده اس. علي كه نيست تو بلش حداقل بابا جون.
مي نشينم سر سبزي ها و مي گويم:
-شما بايد روان شناس مي شديد. يه جوري صحبت مي كنيد آدم مجبور ميشه كوتاه بيايد.
دسته جعفري را مي كشم مقابلم و مي گويم:
- من جعفري ها را پاك مي كنم كه سخته!
پدر مي گويد:
-تو پيش ما بشين، اصلا دست به سبزي هم نزن.
مشغول مي شوم. مادر كمي من و من مي كند:
- اومم…ليلا جان!…نظرت چيه؟!
با بي خيالي مي گويم:
- سبزي هاي خوبيه. مخصوصا جعفري ش كه گِل هم نداره و من الان تمومش مي كنم و بقيه اش هم سهم علي و والدينش.
مادر مي گويد:
-نه مامان جان ، خواستگار رو مي گم.
#صفحه137
پدر لبخند مي زند و سرش را از سبزي ها بالا نمي آورد و من حس مي كنم كه سرخ شده ام. مادر مي گويد:
- اون شب كه اون سه تا نذاشتند درست و حسابي صحبت كنيم، حالا تا نيستن…
دستپاچه مي گويم:
-اول علي را سر و سامام بديم بره خونه ي بخت، براي من وقت زياده.
مادر مي خندد و مي گويد:
-پسر نمي ره خونه بخت، دختر مي ره خونه بخت.
-چه فرقي داره؟اصلا من كار دارم.
پدر بلند مي خندد. خوش حالي اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بي حس شده انگار. صداي در كه مي آيد خدا را شكر مي كنم. علي از اين حال و روز نجاتم مي دهد. مادرمنتظر است تا در سالن باز شود و علي را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز مي كند و ما را مي بيند كمي مكث مي كند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمي دهد.
-خوش اومدي آقاي دوماد. بذار اول زن بگيري؛بعد شب گرد بشي ، جواب تلفن هاي ما رو ندي، شام خونه مادرزنت رو بخوري، با خانمت دعوا كني با اين قيافه بياي خونه. هنوز كه خبري نيست مادر جون.
علي از شوخي مادر، حال و هوايش عوض مي شود. پدر نمي گذارد فضاي شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيزها را مي گذارد جلوتر و مي گويد:
-ليلا سهم شما رونگه داشنه.من كه جور كسي را نمي كشم. خود داني پسر جون. من هم از ترس اين كه بگويند غذاي علي را بياور مي گويم:
-غذاتم روي ميز آشپزخونه س. رستوران نيست كه هر كس هر وقت خواست بياد، مي خواستي سر سفره خانوادگي بيايي. هر كي گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
کتیبه عشق
@katibeheshgh
♥??