بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه182
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند. دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم. خيلي درهم بحث مي كنند. هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد. با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم. افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها. مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان، علي در چارچوب در ظاهر مي شود. بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم…
-تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين. يه ساعته توي اتاقت هستيم. يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض
#صفحه183
مي كنيم.
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد. با تعجب مي گويم:
-علي اين چه وضعيه؟
چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد.
-مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما. توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند، كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم. مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد. اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد:
-پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه.
چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد.
-يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه. همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن، حالا چقدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت كنند، بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه. خلاصه سرتون كلاه نره.
-علي راست مي گه. من تا موقعي كه خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد. بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم. تا به خودم بجنبم، علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود. براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم. تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند. خواب
#صفحه184
از سرم به کل پریده است. همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خیلی خوشحال می شوم. برایش کمی از احوالات می نویسم. دلتنگ است. هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است. می نویسم:
-دوستانت مانا هستند؟
-بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن. خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم. واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه.
می نویسم:
-فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن، اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ» را درک کرد، بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت. این آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند
بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد:
-به هر حال دعا کن. دلم برایتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست.
دلم برایش شده است یک قطره…
#صفحه185
قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سال ها دریا می طلبیدم. همیشه هم می دانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزو هایم بود که همراه دائمی دریا باشم.
پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیشتر بی تاب میشوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافهٔ کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمیکنیم. اخبار سوریه را که میگویند، تمام سور و ساتمان بهم میریزد. به علی میگویم:
- این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همهٔ ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس..
علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتار زن و بچه ها کاملا به هم ریخته، میگوید:
- لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن!
علی آنقدر بهم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی میکند. از شب قبل هم کلافه بود. نمیتوانم هیچ جوره تصویری از یکی بهدو کردن علی و ریحانه را در ذهنم درست کنم.
#صفحه186
ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد.
همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد.
چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم:
- عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم:
- امشب على ظرف ها رو می شوره.
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
کتیبه عشق
@katibeheshgh
?
????