بااااااز، همان نسیم آشنا، که می برد دل مرا....
بـاز، همان نسیم آشنا
که می برد دل مرا
به کربلای تو…
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
#رزمایش_اربعین
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/
?
????????♥??
بـاز، همان نسیم آشنا
که می برد دل مرا
به کربلای تو…
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
#رزمایش_اربعین
کتیبه عشق
@katibeheshgh
http://katibeheshghma.kowsarblog.ir/
?
????????♥??
یادت هست
یه دهه گفتیم: بابی انت و امی و نفسی و مالی…
حالا وقتش رسیده که یکم ثابت کنیم،
چقدر با جان♥ و مال? و همه هستی مون کنارت هستیم…
ارباب بی نظیر!
به خاطر مشکل مالی اربعینت رو خلوت نمی کنیم…
از چیز های دیگه مون می زنیم اما از تو و رزمایش جهانیت، هرگز…
به ما توفیق زائر شدن می دهی؟!
میشه به خاطر ?دختر عزیزت? قبول کنی ما هم بیاییم؟
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
#رزمایش_اربعین
:
……
از نظرات شما
با کمک همسر و دختران با معرفتم، ۲۰ نفر رو راهی کربلا کردیم
? سید جواد حیدری: ممنون از آقای پناهیان که یادآوری کرد امسال زمان امتحانِ صداقت ادعایی است که سالهاست میگیم: جان و مالم فدای تو ای حسین جان!
?من البته به دلیل هزینه های زندگی هیچوقت پس اندازی نداشتم.? ولی همسر عزیز و دختران گل و بامعرفتم وقتی اینها و حدیث ثواب عجیب کمک به زائر حسین(ع) رو شنیدند، مشتاقانه طلاهاشون را دادند که خرج زیاد شدن زوار حسین(ع) و قدرت اسلام و مستضعفان و مقدمۀ نابودی ظلم بشه و خوشحالی حضرت زهرا بشه.?
?? طلاها را فروختم ۱۶میلیون تومان و دادم برای راهی شدن حدود ۲۰ نفر که بخاطر مشکلی مالی نمیتوانستند بروند اربعین.
همسر و دخترانم خیلی خوشحال و شاد و شاکرند از این توفیقی که خدا نصیبشون کرده.. و این هم تنها عکس یادگاری از قربانی ما برای حسین
@Panahian_ir?
#درنگ_نوشت
اگه قرار باشه پووووول? رو بزرگترین سرمایه زندگی مون بدونیم…
پس به این نتیجه می رسیم که اگه کسی پول نداشته باشه هیچ سرمایه ای تو زندگیش نداره???…
کسی هم که سرمایه ای تو زندگیش نداره در واقع چراغ قوه ای ? تو مسیر زندگیش نداره
تا به هدف های قشنگش برسه…
(اصلا بدون سرمایه نمیشه هدف قشنگی هم انتخاب کرد!!!!)
چون سرمایه؛ ابزار روشن کننده? مسیر و هدفه…
اینکه سرمایه زندگی آدم پول باشه، همون شعار یکی از بزرگترین نظام های حاکم بر دنیاست
.
.
.
نظام سرمایه داری…
که میگه: هرکی پول نداره؛ بمیره!
????
تازه،
من خیلی از انسان هایی رو می شناسم که به هدفای توپی✨ رسیدن
و سرمایه زندگیشون هم
پووووووووووول
نبود…
پس…؟؟؟!!!
#سرمایه_داری
?@yaran_samimii
samimabe.blog.ir?
#درنگ_نوشت
اگه قرار باشه پووووول? رو بزرگترین سرمایه زندگی مون بدونیم…
پس به این نتیجه می رسیم که اگه کسی پول نداشته باشه هیچ سرمایه ای تو زندگیش نداره???…
کسی هم که سرمایه ای تو زندگیش نداره در واقع چراغ قوه ای ? تو مسیر زندگیش نداره
تا به هدف های قشنگش برسه…
(اصلا بدون سرمایه نمیشه هدف قشنگی هم انتخاب کرد!!!!)
چون سرمایه؛ ابزار روشن کننده? مسیر و هدفه…
اینکه سرمایه زندگی آدم پول باشه، همون شعار یکی از بزرگترین نظام های حاکم بر دنیاست
.
.
.
نظام سرمایه داری…
که میگه: هرکی پول نداره؛ بمیره!
????
تازه،
من خیلی از انسان هایی رو می شناسم که به هدفای توپی✨ رسیدن
و سرمایه زندگیشون هم
پووووووووووول
نبود…
پس…؟؟؟!!!
#سرمایه_داری
?@yaran_samimii
samimabe.blog.ir?
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم: قُل هُو اللهُ احد، اللهُ الصّمد، لَم یَلِد وَ لَم یولَد، وَ لَم یَکُن لَهُ کَفُواً اَحَد.
#رنج_مقدس
#صفحه_۲۱۴
چگونه زندگي كند. اولين كاري كه مي كند حذف خالق است. بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد، مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد، بلند مي شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند. مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد. اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود، از زنگ خوردن كه مي ايستد، تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند. واقعا كه…گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام. كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم، با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم، اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم، همراهشون رفتم…به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون، اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم. خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم. البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
#صفحه215
- چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه.
گلویش را صاف می کند:
- البته خیلی هم گنگ نبوده. مسیر اگه روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم که دقیقاً فهمیدم چه گفته و عمدی هم گفته:
- حالا از مسیر و روشنی و نتیجه بگذریم…
بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. این چند روز همه اش حرف او بوده و تعریف هایی که مفصل پدر و علی برایم گفته اند. دارم فکر می کنم که باید چه بگویم و چگونه بگویم؟ یعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفسی عمیق می کشد و گوشی را جابجا می کند، این را از خش خش گوشی می فهمم. به دیوار روبه رویم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
- خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه.
- درست می گید.هرچند توی زندگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اینجا بهتر است.
- منظورم از ندیدن اینه که اولویت، آرامش زندگیه، نه دلبخواه های شخصی. شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم. یا شاید دوستشون نداریم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جابه جا می کنم و او سکوت کرده.
- قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف دیگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گوید:
#صفحه۲۱۶
-کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست.
درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت.
یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد.
#صفحه ۲۱۷
آرامش کوه وطراوت سحر چشیدنی است. پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی. نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است.
کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم. نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است. کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است. شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است. با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم. کم کم هوا دارد روش تر می شود.
سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم، می ترسم از اینکه
#صفحه218
درست نباشد. شاید راست بگویم اما درست و به جا نه! کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چیز زیر پای من است.
علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند.
متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ریحانه. چند قدم می رویم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد. وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گوید:
-چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم.
-با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم.
پدر همچنان مرا با خود می برد.
-هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه. مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد، با مقایسه، با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه.
قدم هایشان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم.
-لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه. پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو…دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه. پر رنگ تر، پر شور تر… کمی حال و هوات معطر می شه. آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه.
نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شادی این هوا
کتیبه عشق
@katibeheshgh
?????